پاییز

 

شب های ملال آور پاییز است

 

هنگام غزل های غم انگیز است

 

گویی همه غم های جهان امشب

 

در زاری این بارش یکریز است

 

ای مرغ سحر ناله به دل بشکن

 

هنگامه ی آواز شباویز است

 

دورست ازین باغ خزان خورده

 

آن باد فرح بخش که گلبیز است

 

ساقی سبک آن رطل گران پیش آر

 

کاین عمر گران مایه سبک خیز است

 

خاکستر خاموش مبین ما را

 

باز آ که هنوز آتش ما تیز است

 

این دست که در گردن ما کردند

 

هش دار که با دشنه ی خونریز است

 

برخیز و بزن بر دف رسوایی

 

فسقی که در این پرده ی پرهیز است

 

سهل است که با سایه نیامیزند

 

ماییم و همین غم که خوش آمیز است

 

هنر گام زمان

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

 

امی بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

 

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی

 

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

 

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

 

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

 

بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

 

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

 

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

 

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

 

این دشت که پامال سواران خزان است

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

 

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

 

دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

 

از داد و داد آن همه گفتند و نکردند

 

یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

 

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

 

این صبر که من می کنم افشردن جان است

 

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

 

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

بر آستان وفا

 

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است

 

چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است

 

به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد

 

که باز کشتی ما در میان غرقاب است

 

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

 

که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

 

به سینه سر محبت نهان کنید که باز

 

هزار تیر بلا در کمین احباب است

 

ببین در آینه داری ثبات سینهی ما

 

اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است

 

بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز

 

اگر امید گشایش بود ازین باب است

 

قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت

 

مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است

 

مدار چشم امید از چراغدار سپهر

 

سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است

 

زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد

 

سزای رستم بد روز مرگ سهراب است

 

عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ

 

که این نمایش پرواز نقش در قاب است

 

در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت

 

چنین که جان پریشان سایه بی تاب است

 

خواب

 

بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا

 

یکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا

 

از چه دریا آمدم با ابر بی پایان غم

 

کاسمان عمری ست تا یکریز می بارد مرا

 

آخرین پیمانه ی شبگیر این خمخانه ام

 

تا کدامین مست درد آشام بگسارد مرا

 

گنج بی قدرم به دست روزگار مرده دوست

 

آن گهم داند که خود در خاک بسپارد مرا

 

گرچه مرگم پیش تر از فرصت دیدار توست

 

همچنان شوق وصالت زنده می دارد مرا

 

سینه ی صافی گفتم پیش چشم روزگار

 

تا درین آیینه هر کسی خود چه انگارد مرا

 

سایه گر خود در هوایت خاک گردد باک نیست

 

عاقبت روزی به کویت باد می آرد کرا

 

یاد آن فرزانه ی آزرده خاطر خوش که گفت

 

خامشی جستم که حاسد مرده پندارد مرا


برچسب ها : شعر خامشی , شعر شوق وصال , شعر خمخانه , شعر خواب , شعر قدح زهر , شعر سان سیماب , شعر بر آستان , شعر بر آستان وفا , شعر هنر , شعر هنر گام زمان ,
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 تیر 1398ساعت 9:23 توسط matin | | تعداد بازدید : 22
عناوين آخرين مطالب ارسالي
» گپ و گفت در بوم چت روم شاعرانه پارسی
» اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری پنجم
» اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری چهارم
» اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری سوم
» اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری دوم
» اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری اول
صفحات دیگر